محل تبلیغات شما



دیگه .دیگه دوستش نداشتمبنظرم حسابی چروک و رنگو رو رفته شده بود.با این حساب دلم نمیومد با قیچی تیکه تیکش کنم و برای پاک کردن شیشه و گاز و سُفره ازش استفاده کنم.
گناه داشت.
اخه من ارزون نخریده بودمش
اووووه کلی برام با ارزش بود.
اخه اون نتیجه ی ۹ماه تحمل مامانو
چشم انتظاری بابا بود.
ولی ازش خسته شده بودم.
درش اوردم.
گذاشتمش توی چمدون.
رفت روی نردبون.گذاشتمش روی کمد تو پشتی ترین جای ممکن.
بی حوصلگی و کلافگی از روی نردبون اومدم پایین.
حالا دیگه نداشتمش تا حلال لبهام به سمت بالا بچرخه یا پایین.
چشمهام بی حسه بی حس بود.
با یه مشت لباس مشکی از خونه بیرون زدم.
طبق معمول همیشه سرم پایین بود و قدمهامو میشموردم.
محکم باهاش برخورد کردم.
خواستم بی تفاوت از کنار رد شم.
گفتم ببخشید.
خواستم که برم.
دستمو محکم گرفت.
سرمو بالا اوردم


من.
مدتهاست غرق در فکر به روزهای زندگی ام
بالاخره امروز به نتیجه ی جالبی رسیدم.
زندگی مانند ژانرهای سینمایی است.
و اسن ما هستیم که تصمیم میگیریم هر روز صبح که پلک از پلک بلند میکنیم کدام ژانر باشیم.کمدی،تراژدی،درام یا به قولی شاید یک روز در این دل مشغولی های روزمره بشود رمانتیک بود.
یا مثلا روزی اکشن باشیم.
جالب است که بشود ژانر تخیلی خودمان را به دیگران نشان دهیم تا دیگران اینقدر از بودنمان و مزاحم زندگیشان بودن صحبت نکنند
مثلا سفر بی باز گشت من به ماه را تصور کن


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها